مرد به دخترك گفت: «ببين خانم گنجي، اگر بخواهي ميتونم تو رو با يكي ديگه از دوستام آشنا كنم و بعدش هم يه كار مشترك بدم دستتون كه به اين بهونه به هم نزديك بشين. اونم پسر خوبيه و داره دنبال زن ميگرده كه زودتر ازدواج كنه».
دختر لب و لوچهاش را به اكراه جمع و جور كرد و با برقي در چشم كه از نگاه تيزبين مرد به دور نماند، جواب داد: «اگه اينطور صلاح ميدونيد، من حرفي ندارم».
مرد به لحن شوخي و خنده اضافه كرد: «ولي تو رو به خدا اگه ميخواي واقعا ازدواج كني، بيا و تا دوباره عاشق نشدي با همين يكي ازدواج كن و ديگه قال قضيه رو بكن!»
و خيلي جدي در ذهن خويش ادامه داد: «دخترهي... ديگه بسهته، عين خيالت هم نيست كه با تك تك دوستاي من يكي يك دور زدي».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر