چهارشنبه، دی ۵

آبدارچي

انسان شريف و محترمي است. بازنشسته‌ي ارتش كه خرجش، دخلي به حقوق بازنشستگي‌اش ندارد. به ازاي هر استكان چايي كه برايم مي‌آورد، دو بار از او تشكر مي‌كنم؛ يك بار وقت آوردن و باز به وقت بردنش. شغلش اين نيست و نبايد باشد ولي خرج دانشجويانش بايد درآورد. مي‌دانم يكي از پسرانش دانشجوي پزشكي دانشگاه شيراز است.
يك بار وقتي استكان خالي از روي ميزم برمي‌داشت، گفتم: «دستت درد نكنه آقاي فلاني، خداييش اين چاييهات خستگي رو از تن آدم درمي‌بره» با شادي ناب كودكانه‌اي جوابم داد: «آقا بهرامي، آقاي بهماني هم همين رو ميگه. يه روز بهم گفت "آقا فلاني، چيكار مي‌كني چاييهات اينقدر خوشمزه و خوش طعم ميشه؟ براي من هميشه تو اون استكان بزرگه چايي بيار" آره بابا، نوش جونت...»
نمي‌دانم چرا دلم گرفت. فشار روزگار دنيايش چه كوچك كرده بود...

سه‌شنبه، دی ۴

آب در كوزه

عشق لقمه‌ي نان و پنيري است كه هر صبح مادر بدون خواهش و بي‌مزد و منت به دستم مي‌سپارد و با «خدا به همرات» از خانه راهي‌ام مي‌كند.

جمعه، آذر ۲۳

جوراب

آرش از دوران خدمتش تعريف مي‌كرد:
«... با آب يخ جورابم رو تميز شستم اونقدر كه بوي صابون ميداد. ارشدمون بهم گير داد و گفت جورابت هنوز بوي پا ميده. برو دوباره بشورش. هوا بدجور سرد بود و دستام از سرما سر شده بود از طرفي مطمئن بودم كه جورابم حسابي تميز شده. براي همين به جاي اينكه باهاش كل كل كنم و خودم رو خسته كنم، فوري جورابم رو گذاشتم تو دهنم! طرف خنده‌اش گرفت و قبول كرد و گذاشت برم ولي خب ديگه كار يادش داده بودم ديگه؛ هر وقت به يكي مي‌خواست گير بده، مي‌گفت جورابت رو بخور!»

سه‌شنبه، آذر ۱۳

پس چي شد؟

مي‌خواستم بيام  و دوباره نوشتن آغازيدن كنم ولي نمي‌دونم چي شد كه موند!
فعلا همين!

یکشنبه، آبان ۱۳

تقابل

از روبرو مي‌آمد. مثل هميشه آرام و سر به زير، با همان پوشش راحت و موهاي لخت كوتاه كه باد فرم شانه شدنش را به هم ريخته بود. نگاهم كرد، چشمان مهربانش نفسم را سنگين كرد، در دلم دوباره همان حس قديمي تپيدن گرفت... دستش را محكمتر فشردم و سر به زير افكندم. گويي هيچ او را نديده‌ام. درست است كه يك ماه بيشتر نيست كه تركش گفته‌ام ليك حال شوهري دارم كه به زور هم كه شده بايد دوستش بدارم!

سه‌شنبه، آبان ۸

بازگشت


دور زماني است در اين انديشه‌ام كه بيايم و در اينجا از نو نوشتن آغاز كنم ليك هر روز و هر روز به روز بعدي وا مي‌گذارمش. امروز اما برق دفترمان رفت و وسوسه‌ي كاغذ و خودكار به ياري آمد. شاخ غول را شكستم.

هميشه نوشتن جزو دغدغه‌هايم بود، خواه روزنويسهايي بي هدف كه به آتش مي‌سپردمشان، خواه دفترهاي خاطراتي كه نقش همدم و همصحبتم داشت، خواه داستان و شبه داستان و شعرواره‌هايي بي‌هدف، خواه مطالبي پراكنده براي راديو تهران و جنگ شبانه‌ي زيبايي كه داشتيم و ريشه به تيشه‌اش كشيدند «تهران در شب چهارشنبه شبها» و خواه نيز ناخواه. ولي هر بار به نوعي پنهاني و بي‌نام و يا با نام مستعار. اين هم برايم پرسشي است كه چرا اين همه از نماياندن خود گريزانم؟ مگر چه تفاوتي با ديگران دارم كه چنين خود را خاص مي‌پندارم؟ پرسشي كه پاسخ روشني برايش نمي‌شناسم. شايد ترسي ناشناخته از ديده‌شدن آني كه هستم و بي‌پرده ماندن نگاه و انديشه‌ام. مگر چه مي‌شود؟ نمي‌دانم، ليك از آن گريزانم. سه سال از تمامي آن روزها گذشته و سه سال بود كه آنقدر خود را نديد گرفتم كه كم‌كم به پاك از ياد خود رفتم. بگذريم.
مي‌خواهم اين بار از نو بنويسم و اين بار با نام و نشان خود. كه يا ننويسم و يا اگر نوشتم، پنهانش نكنم. به خود سخت نمي‌گيرم و با خود پيماني نمي‌بندم هيچ كه شايدي رهايي بخش نيز بر سر راه خويش مي‌نهم؛ شايد گاه‌گاهي آنچه ذهنم را به خارش مي‌اندازد بدين جا ثبت كنم، خواه داستانكي باشد و خواه چندخطي بي‌هدف، خواه از زمين باشد و خواه از هوا، خواه از خاور خواه از باختر، هر آنچه خود آمد و ميل ماندنش بود، هر چيز. قصدم انتشار نوشته نيست، دنبال خواننده هم نمي‌گردم؛ آهنگي نوست بدون ريتم و بي‌نياز از شنونده.
مي‌خواستم نوشته‌هاي پيشين را پاك كنم و از صفر آغاز كنم، ديدم درست نيست جفاكاري كه هر چه جفا ديدم هنوز جفايي روا نداشتم. تغييراتي خواهم داد به آرامي در همه چيز الا نوشته‌ها! اينجا جايي ديگر است. اينجا جايي ديگر است، زين پس.

چهارشنبه، دی ۲۷

بهترين روزهاي عمرش

نه اهل سياستم و نه از سياست بازي خوشم مي آيد.از وقتي روزنامه ي شرق را توقيف كردند- تنها روزنامه اي كه به نظرم ارزش خواندن داشت و حرفه اي كار مي كرد و قشر روزنامه نگار تحصيل كرده و آگاه در آن مشغول به كار بودند- عمده ي شرق خوانان مقابل دكه ي روزنامه فروشي كه مي رسيدند، احساس يتيم بودن دستشان مي داد! روزنامه ها همه ديگر يكي شده بود و همه يك دست. ديگر ساز مخالفي ميانشان نبود و يا بهتر بگويم اخبار كاناليزه نشده! بعضي ها كه به كل قيد روزنامه خواندن را زدند و بعضي ديگر هم نزديك ترين مشابه از نظر خط مشي سياسي به آن يعني اعتماد ملي را برگزيدند. تهران امروز هم هست ولي به نظرم هنوز نتوانسته شخصيت لازم را چه از ديد نوشتار و چه از نگاه جذب مخاطب، به دست آورد. شرق مي خواندم بيشتر براي اخبار علمي و ورزشي اش و گاه صفحه ي اقتصادي و كمترين نگاهم به سياست ورزي هايش بود، ولي حال كه اعتماد ملي را ورق مي زنم، مي بينم تنها سياسي اش هست كه قابل خواندن است و آن هم از آن روي كه آن سوي اخباري كه باقي رسانه ها در بوق و كرنا مي كنند را چاپ مي كند. ستون «دماسنج» مسيح علي نژاد اغلب خواندني است. نوع روايتش نه مانند شمشير برنده كه به سان گرفتاري همچون من و ما در اين آشفته بازار جامعه ي غيرآرماني مان (نخواستم ديستوپيا بخوانمش!) نالان و دردكشيده است. مطلبي كه پس از ديدار رئيس جمهور از دانشگاه اميركبير نوشت، در واويلايي كه هر كس به هر سمتي كه بود جبهه اي سنگين گرفته و با تمام توان بر ضد طرف ديگر آتش پراكني مي كرد (شما بخوانيد داد و دعوا و تهمت و افترا مي بست،) آنقدر متين و مظلوم بود كه تا چند روز فكرم را مشغول نگاه داشته بود. مطلب ديروزش نيز اشاره به فصل بودجه ريزي (البته فصلش كه گذشته! چيزي به امتحانات شهريور مي ماند) و تقابل مجلس و دولت بر سر كلياتش (اينقدر اوضاع به سامان است كه ديگر همه قيد جزئيات را زده اند!) و از آن سوي، در اين وانفساي اقتصادي و اجتماعي كشور كه بحران سياسي اش سر به فلك كشيده و بحران اقتصادي اش رهجوي برادر حزبي اش شده، حضور رئيس دولت در آن سوي كره زمين، كنار دوستان كمونيستش و تصميمشان براي تشكيل صندوقي دو ميليارد دلاري جهت مقابله با امپرياليسم، داشت. حين مطالعه ي آن، ياد مطلبي افتادم كه شب پيش در جايي ميان وبلاگستان خواندم. دوستاني كه امروز رئيس دولت بهترين روزهاي عمرش را ميان آنها سپري مي كند، همان سوسياليستهايي هستند كه نزديك به دو دهه ي پيش، امام خميني در نامه به گورباچف خطاب قرارشان داد و نابودي شان را قريب الوقوع خواند! روزگاري است! امان! امان!

سه‌شنبه، دی ۲۶

گل و ياد قديما

اين رو خوندم، ياد قديما افتادم! انگاري گلها هم پدربزرگ مادربزرگها رو بيشتر دوست دارند.
از بچگي گل شيپوري رو خيلي دوست داشتم. چون گل بزرگ و تو چشم برويي داشت و هميشه گل رو با چنين قد و بالايي مي شناختم. ماماني و آقاجانم چندتايي گلدون شيپوري داشتند كه توي زمستون پيازش رو مي كاشتن و براي شب عيد گلهاي درشت قرمز و صورتي و سفيد رنگش درميومد. ما هم مي رفتيم و يكي از گلدانهاي خوبش را براي خودمان سوا مي كرديم و مي برديم و تا زماني كه همشهري بوديم، همين آش بود و همين كاسه.
نكته اينجاست كه ما و بقيه ي قوم و خويشان دست اولمان، همگي تلاش كرديم خودكفا شويم و شيپوري سال نومان را خودمان بكاريم و حتي بابا يك بار در سفري كاري به محلات، پيازش را سفارشي از آنجا خريد و آورد ولي هيچكدامشان گل نزد و فقط برگ سبزي بالا آمد! معتقد شديم كه شيپوري فقط بايد به دست آقاجان كاشته شود و ماماني رفع و رجوعش كند!

یکشنبه، دی ۲۴

ويبره

توي ماشين رفته بودم تو چرت. يهويي احساس كردم چيزي توي بغلم داره مي‌لرزه. بيدار شدم و به هواي ويبره ي موبايل دست بردم درون جيبم... لبخند خسته اي بر لبم آمد. ويبره از موبايل نبود، از شكمم بود!
ساعت نزديك سه بعد از ظهر، بدون نهار و در برگشت از جلسه ي امتحاني كه به شدت خراب شد!

شنبه، دی ۲۳

كادر درمان

با نگراني براي گرفتن جواب آزمايش پدر وارد بيمارستان شدم. نگهباني كه تفهيم آميز نگاهم كرد را با جمله ي «بخش سي‌تي آنژيو» رد كردم. به پذيرش قسمت رسيدم و سراغ جواب آزمايش را گرفتم. مسئولش نبود ولي همكارش تلاش كرد كارم را راه بياندازد ليك نتوانست. دقيقه اي نشستم و مسئولش آمد و جواب را با لبخند به دستم داد و در پاسخ به پرسشم در خصوص مدارك، عكس‌ها و لوح فشرده ي آزمايش، با آرامش گفت همه را آماده كرده و داخل پاكت قرار داده، ولي براي اطمينان خودم هم نگاه كنم. پس از تشكر، خداحافظي كردم و بيرون آمدم.

اين برشي حقيقي از امروزم بود. حال چرا تعريفش كردم...
هميشه مي‌گويم بايد با كادر بهداشت و درمان با آرامش و مهرباني برخورد كرد كه كار سخت و حساسي دارند. از آن طرف هم انتظار دارم كه آنان به ملاحظه ي وضع جسمي بيمار و حالت روحي شكننده ي بيمار و همراهانش كه نگراني‌هاي مضاعفي را بر دوش مي‌كشند، صبورانه و محبت آميز برخورد كنند. ولي خب هميشه بازي به اين خوبي نيست.
سال گذشته كه پدرم سكته كرده بود، براي انتقالش از اورژانس به سي سي يو كه برايش حياتي بود، مجبور شدم بارها و بارها با اين و آن دعوا و داد و بيداد كنم. انگار نه انگار كه هر كس وظيفه اي دارد و براي انجام آن است كه حقوق مي گيرد. برخوردهاي بي توجهانه و جواب‌هاي سربالا براي مني كه پدرم را در لبه ي تيغ حس مي كردم به هيچ روي پذيرفتني نبود. دو روز كامل از صبح تا عصر دعوا كردم! از من آرامش پيشه بعيد بود.
از آن ايام اين خاطره بد در ذهنم ماند و حال است كه درك مي كنم ارزش لبخند آرامش بخش پرستاري را كه خودش همه ي كارهايي را كه وظيفه اش بود، بي نياز به تذكر انجام داد و فارغ از نتيجه ي آزمايش -خوب يا بد- نقش خود را در مقام عضوي از كادر درمان به بهترين نحو ايفا كرد. تشكري كه از او كردم به راستي صادقانه بود.

جمعه، دی ۲۲

خر و شاخ

معتقدم كه «خدا خر را مي شناخت كه بهش شاخ نداد»!
با جهان بحثي شد سر اين كه اين درست است يا نه. او مي گفت كه اين مثل همه جا كارا نيست و بايد به همه فرصت داد تا در موقعيتي برابر مشخص شود كه خر لياقت شاخ را دارد يا نه. شايد اگر شاخ داشته باشد شخصيت آن را هم بدست آورد!
من اما سفت و سخت ايستادم كه نه! خر، خر است و اگر هزاري هم شاخش دهيم، باز همان خر است و با شاخش شكم شخصيت را هم شرحه شرحه خواهد كرد.
گفت بايد فرصت داد شايد اينطور نشد.
گفتم ريسك بزرگي است.
گفت عدالت است.
گفتم اگر كسي را ديدي كه تو سري خور است ولي مي داني اگر به موقعيت و مكنتي برسد براي خودش استاليني خواهد شد، اگر به او كمك كني خون تمامي آنهايي كه نه فقط تو سري مي خورند كه سرشان را از دست مي دهند به گردن توست. گفت ولي شايد استالين هم نشد...
بحث را به هر ترتيبي كه بود با مماشات به ته برديم.

چهارشنبه، دی ۲۰

روزمرگي

وقتي حرفي براي گفتن نداري، الكي حرف نزن!

پ.ن
دلم مي خواهد بنويسم و از اين حالت كرخي به در آيم ولي گويا هنوز توانم نيست!

پ.پ.ن
چيزي براي نوشتن پيدا كردم! صبح سوار اتوبوس شدم و ديدم مردي شهرستاني پي آدرس بيمارستاني مي گردد كه سه نام دارد و جالب كه هر كدام از اين سه نام متعلق به بيمارستاني در يك سر شهر بود! سعي كردم راهنماييش كنم. آدرس اولي را كه گفتم و البته اضافه كردم كه از آن گذشتيم، فورا پياده شد و مسير را برگشت. مانده بودم كه خدايا بلاخره فهميد كجا مي خواهد برود يا تن به قضا داد و اولين نشاني را چنگ زد!

پ.پ.پ.ن
قيافه اش به بيمارها نمي خورد، اميدوارم اگر بيماري دارد شفاي عاجلش باشد كه يك سالي مي شود يك پايم در بيمارستانهاي مختلف به پاي اين و آن است و خوش مي دانم درد كجاست و درمان ناكجا!

سوگ سفركرده

گاه خوابهايم شگفت وارانه زود تعبير مي شود. اي كاش به قدر همين يك خواب زن بودم و خوابم چپ...اولين مرگ را در زندگي ام تجربه كردم. تا كنون هيچ از عزيزان از دست نداده بودم و غم هجراني چنين نچشيده بودم. مادربزرگم تاب اين دنيا نياورد. يك هفته پيش. شفاي عاجل و كامل الهي گرفت و رفت. ما مانديم و غم جاي خالي اش. مي دانست كه رفتني است. همه كارهايش كرده بود. هر عيدي كه ميشد و اين عيد تولد هر يك از امامان و يا هر عيد مذهبي و باستاني كه بود عيدي مي دادمان. بار آخر عيد قربان بود. آخرين گوسپند قرباني حاجيه بودنش را هم ذبح كرد و عيدي دو عيدمان با هم داد. هم عيد قربان و هم عيد غدير پيشاپيش. فرداي همان عيد قربان حالش به هم خورد و مثل هميشه بي آزار و بي زحمت روز بعدش پر كشيد و رفت. اي كاشي به دلم ماند كه چرا روز عيد قربان نرفتم و آخرين عيدي ام را از دستان استخواني و مهربانش خود نگرفتم. با هم بوديم كه رفت. بالهايش اما نشانم نداد. در اورژانس بيمارستان پس از يك روز به كما رفت. آن چشمان هميشه مهربان و براق كدر شد. چشماني كه به زندگي هيچگاه گريان نديدم. هميشه مهربان بود و هميشه دوست. هيچ نديدم گلايه اي كند و نشنيدم گلايه اي از او كرده باشند. از آخرين بازمانده هاي نسلي بود كه ديگر هيچ كدامشان نيستند. آناني كه دلشان چون دينشان پاك بود. ديروز سر خاكش براي هفتم جمع بوديم. يك هفته از آن رفتن گذشته بود ولي هنوز نتوانسته بودم به خودي برسم. همه اش مراقب اين و آن كه محتاج ترند. گويي همه در اين جهان از من بي تاب ترند. ديروز بلاخره توانستم دمي خود بيابم. پشت تاج گل تكيه داده شده بر سنگي كه نامش به سينه داشت. اشكهايي كه كنون پهناي صورتم بي صدا گرفته، بي پرده و بي فكر به ديگران جاري بود. ماماني... عيد است امروز هم. عيد غدير است كه به نام حضرت علي مي خواندي. حضرت علي كه همنام پدرت بود. پدرت كه داستان از شهر و ديار كندن و عازم يك ساله ي نجف شدنش برايم تعريف كردي. ماماني، پاشو مهماني ات آمديم، پاشو عيدي مان بده... پاشو. هيچگاه گريان نديدمش. هيچكس گريه اش به ياد ندارد. هميشه مي گفت به جاي گريه حمد و قل هو الله بخوان. صلوات بفرست. فاتحه بخوان. گريه چه فايده دارد؟ اما گريه ام بي امان است. اشكها راه خود مي خواهند و رهايي حق خود. بي صدا بيايند مشكلي نيست. فقط بابا نفهمد كه براي احوالش خوب نيست. مامان نفهمد كه دوباره گريه اش سر مي گيرد. ديگران نفهمند كه اگر بفهمند دوباره شروع مي كنند و آن وقت باز بايد برخيزم به كمك و ياري شان و باز خلوت سوگ خود از دست مي دهم. سوگ نه براي مادربزرگ كه ايمانم چون بهشتي باشد جاي اوست. سوگ براي ما ماندگان و تنها شدگان. خدا بيامرز همه كارهايش كرده بود. همه كار يعني همه كار. حتي خرج كفن و دفن و مراسم ختم و هفت و خيراتش را هم حساب كرده بود و پولش را جدا جدا بسته بود و آماده كرده بود. حتي حساب صدقه ي پس از غسل ميت خودش را هم كرده بود و يك پانصدي توي پلاستيكي جدا گذاشته و رويش نوشته بود. هيچوقت در زندگي زحمتي به كسي نداد و خدا را شكر بي منت زندگي كرد تا آخرين دم. اسير بستر نشد. بزرگوارانه زندگي كرد و بزرگوارانه پر كشيد. اگر بخواهم همينطور بنويسم به قدر ساعتها حرف است و حرف. خواننده كه نمي شناسدش شايد گمان تعريف بيجا برد. براي آنان كه او را مي شناختند اما نقلي ديگر است. هر چه بگويم كم است.
دلم سنگين است از خود و سبك از براي او. راهي براي خيرات بر روي شبكه نمي شناسم. حلوا و خرما نمي توانم به فاتحه اش پخش كنم. بر سر من منت نهيد و فاتحه اي برايش بخوانيد. هيچكس بي نياز از فاتحه نيست حتي پيامبر. در خيري است به روي خودمان. باشد كه ما نيز آمرزيده شويم.
بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله رب العالمين...

دوشنبه، دی ۱۱

تعبير منحوس خواب

خواب منحوسم تعبير شد. امروز سر كار بودم كه تماس گرفتند و گفتند مادربزرگ بيمارستان است. ديدنش به آن حالت سخت و دردناك بود. چاره اما چيست؟