دوست عزيز و مهربوني دارم كه هر چند وقت يكبار روي مسنجر سلامي ميده و احوالي ميپرسه. اينقدر شاد و سرخوش و صميمي برخورد ميكنه كه آدم ناخودآگاه احساس صميميت بهش دست ميده و پشت و روش يكي ميشه! منظورم اينه كه خودش ميشه! جون دارم ميكنم تا منظورم رو برسونم! يه جوري ميشه كه نميتونه جوري كه نيست خودش رو وانمود كنه! صداقت خونش ميزنه بالا و دقيقا هموني كه توي دلشه، بيان ميكنه! گرفتيد يا نه؟! در اين يك ماههي اخير هر وقت باهاش صحبت كردم ناخودآگاه صحبتمان كشيده شد به ناراحتيها و غصههايي كه هر روز و هر روز عذابم ميدن و متاسفانه با حالت بد و ناخوشآيندي ازش عذرخواهي و خداحافظي كردم و بعدش اينقدر ناراحت شدم كه از اندازه خارجه؛ نه به خاطر خودم كه براي من چيزي تغييري نميكرد، براي اويي كه چنان سرخوشانه سلامم ميداد و من كه چنان غمگنانه خداحافظش ميگفتم. هميشه خواستم اين بوده كه اگر باري از دوش كسي بر نميدارم، لااقل باري هم بر دوش كسي نگذارم، باورم هست اگر توان شاد كردن و شادي بخشيدن ندارم، كمينه شادي كسي را زايل نگردانم. كنون انگار توانم نيست. كم شدهام. گوهرم بر جاي نيست.تصميم گرفتم تا مدتي جز سلامي و حال و احوالي كوتاه، بيش همصحبتش نباشم. درد كم نيست كه بخواهم بيشترش كنم. نوشتم كه يادم بماند لحظه لحظهي اين بيش و كمها. بدانم كجا بودم، كجا هستم و چهها بر من گذشته و ميگذرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر