به گمانم بار اول سال هشتاد و چهار دیدمش و احتمالا گاهگاهی صحنههاییش رو طی
چند سال بعدش مرور کرده باشم، ولی اینکه بشینم از نو سه ساعت فیلم رو تماشا کنم،
بعیده دست داده باشه. الان سال نود و هفت شده و بی اونکه بدونم این فیلم رو کی
دانلود کردم و کی ریختم روی لپتاپ، دوباره تماشاش کردم و...
و چقدر عوض شدم. اون زمان یادمه که دلی پر شور داشتم و از خیلی جهات، مسیر
زندگی آتی خودم رو میدونستم و مدام به خودم تذکر میدادم که «فقط کمی از
خودگذشتگی». فیلم رو میدیدم ولی آنچه میدیدم با آنچه میفهمیدم خیلی قرابتی
نداشت. در دنیای دیگری بودم و در پی کشف و اکتشافی که شباهتها رو به هم پیوند میزد
و ناشباهتیها رو به هم. چه چیزهایی یادمه.
و چقدر عوض شدم. امروز که داشتم دوباره این فیلم رو میدیدم دیدم هیچ نشانی از
آن شور زندگی درم نیست. از اون اطمینان هیچ اثری باقی نمونده و از خیلی جهات مسیر
زندگی آتی خودم رو نمیدونم. تو بگو از یک سال دیگه، هیچ اطمینانی ندارم. در دنیای
دیگری هستم که اینقدر سوءرئاله که جایی برای فانتزی و سورئال باقی نمیگذاره. در
پی کشف و اکتشافی دیگرم؟ نمیدونم. بیشتر به نظر میاد که دارم دست و پایی میزنم.
بیشتر به نظر میاد که همه دارن دست و پایی میزنن و بس؛ بدونن یا ندونن، توفیری
نیست.
مرد غرقهگشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر (مثنوی معنوی/ دفتر اول)
غمگینم؟ نه.
افسرده؟ نه گمانم.
واقعبین؟ انگاری این یکی رو میتونم بپذیرم.
و البته که افسردهها از آدمهای دیگه واقعبینتر هستند.
زندگی خوبی نیست، بد هم البته نیست ولی خوب، اصلا نیست. دستخطی دیدم امضا شده
به سال دو هزار و پنج، احتمالا همون زمانی که این فیلم رو بار اول دیده بودم.
کلماتی که هنوز بعد از این همه سال، قابل فهم بود، و فهمی که درست نبود. کلماتی
دیدم امضا شده به سال نود و هفت، کلماتی که این بار قابل فهم نبود ولی فهمی که درست
بود. خودآزاری یعنی ثبت خاطرات؛ چه شیرین و چه شورین، هر دو دریا مغروقت میکند.
و چقدر زندگیهامان فرق کرده. مایی که زمانی زندگیای مجازی داشتیم، مامن و
پناهی داشتیم و وقتی دلمان میگرفت سر به مانیتور میبردیم و برای خوانندگانی که
«وبلاگ خوبی داری، به وبلاگ منم سر بزن» مینوشتیم. آخرین پناه ما بیپناهان بود.
دیگر این را هم ندارم. و هنوز به ابتذال سلفی گرفتن تن ندادهام و همان قلبها و
قربان صدقههای احمقانه، که الغریق یتشبث بکل حشیش. سنگرها عقب و عقبتر میروند.
ماندهام در تیررس دشمن بزرگ، سگ سیاه، یاد آن جوک بیمزه بخیر: بیاح! بیاح!
بیش از پنج ثانیه از آغاز فیلم نگذشته بود که شناختمش، که موسیقی زیبایش حس
غریب نوستالژی را بیدار کرد. هانس زیمر هم از جمله کسانی است که میتوان آزادانه
فوشش داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر