جمعه، مرداد ۲۶

بی‌خوابی فقر است

آخرین چراغ آپارتمان روبرو هم خاموش شد تا سهم شب از روشنایی، تنها کورسوی نارنجی پنجره من باشد و نور سفید چراغ برق. نه که همیشه خوابی راحت و خوش داشتم، آن ماگ بزرگ چای ساعت یازده شب هم مزید بر علت شد تا شبی این چنین پر خواب رقم بخورد. 
قرار بود الان در جاده باشم، اگر برنامه در دقیقه نود و یک کنسل نمیشد؛ قرار بود امشب در کوهستان باشم، اگر برنامه‌ی سفر پیش نمی‌آمد؛ حتی ممکن بود بچه‌ها اینجا باشند، اگر قرارهای قبلی مانع نمی‌شد. توهم اختیاری است که بر زندگی داریم و دائما ناچارمان می‌کند دست به انتخاب و تصمیم‌گیری بزنیم و عاقبت هیچ هم دستمان نیست و فقط انرژی است که برای این تصمیم‌گیریها به هدر داده‌ایم. 

جمعه، مرداد ۱۹

یک فیلم با دو تماشاگر

Pearl Harbor (2001)

به گمانم بار اول سال هشتاد و چهار دیدمش و احتمالا گاهگاهی صحنه‌هاییش رو طی چند سال بعدش مرور کرده باشم، ولی اینکه بشینم از نو سه ساعت فیلم رو تماشا کنم، بعیده دست داده باشه. الان سال نود و هفت شده و بی اونکه بدونم این فیلم رو کی دانلود کردم و کی ریختم روی لپتاپ، دوباره تماشاش کردم و...
و چقدر عوض شدم. اون زمان یادمه که دلی پر شور داشتم و از خیلی جهات، مسیر زندگی آتی خودم رو می‌دونستم و مدام به خودم تذکر می‌دادم که «فقط کمی از خودگذشتگی». فیلم رو می‌دیدم ولی آنچه می‌دیدم با آنچه می‌فهمیدم خیلی قرابتی نداشت. در دنیای دیگری بودم و در پی کشف و اکتشافی که شباهتها رو به هم پیوند می‌زد و ناشباهتیها رو به هم. چه چیزهایی یادمه.
و چقدر عوض شدم. امروز که داشتم دوباره این فیلم رو می‌دیدم دیدم هیچ نشانی از آن شور زندگی درم نیست. از اون اطمینان هیچ اثری باقی نمونده و از خیلی جهات مسیر زندگی آتی خودم رو نمی‌دونم. تو بگو از یک سال دیگه، هیچ اطمینانی ندارم. در دنیای دیگری هستم که اینقدر سوءرئاله که جایی برای فانتزی و سورئال باقی نمی‌گذاره. در پی کشف و اکتشافی دیگرم؟ نمی‌دونم. بیشتر به نظر میاد که دارم دست و پایی می‌زنم. بیشتر به نظر میاد که همه دارن دست و پایی می‌زنن و بس؛ بدونن یا ندونن، توفیری نیست.
مرد غرقه‌گشته جانی می‌کند
دست را در هر گیاهی می‌زند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی می‌زند از بیم سر (مثنوی معنوی/ دفتر اول)
غمگینم؟ نه.
افسرده؟ نه گمانم.
واقع‌بین؟ انگاری این یکی رو می‌تونم بپذیرم.
و البته که افسرده‌ها از آدمهای دیگه واقع‌بین‌تر هستند.
زندگی خوبی نیست، بد هم البته نیست ولی خوب، اصلا نیست. دست‌خطی دیدم امضا شده به سال دو هزار و پنج، احتمالا همون زمانی که این فیلم رو بار اول دیده بودم. کلماتی که هنوز بعد از این همه سال، قابل فهم بود، و فهمی که درست نبود. کلماتی دیدم امضا شده به سال نود و هفت، کلماتی که این بار قابل فهم نبود ولی فهمی که درست بود. خودآزاری یعنی ثبت خاطرات؛ چه شیرین و چه شورین، هر دو دریا مغروقت می‌کند.
و چقدر زندگیهامان فرق کرده. مایی که زمانی زندگی‌ای مجازی داشتیم، مامن و پناهی داشتیم و وقتی دلمان می‌گرفت سر به مانیتور می‌بردیم و برای خوانندگانی که «وبلاگ خوبی داری، به وبلاگ منم سر بزن» می‌نوشتیم. آخرین پناه ما بی‌پناهان بود. دیگر این را هم ندارم. و هنوز به ابتذال سلفی گرفتن تن نداده‌ام و همان قلبها و قربان صدقه‌های احمقانه، که الغریق یتشبث بکل حشیش. سنگرها عقب و عقب‌تر می‌روند. مانده‌ام در تیررس دشمن بزرگ، سگ سیاه، یاد آن جوک بی‌مزه بخیر: بیاح! بیاح!
بیش از پنج ثانیه از آغاز فیلم نگذشته بود که شناختمش، که موسیقی زیبایش حس غریب نوستالژی را بیدار کرد. هانس زیمر هم از جمله کسانی است که می‌توان آزادانه فوشش داد.

دوشنبه، مهر ۱۰

دیتا فروشی

آقای بیزینس‌من هلندی با خنده و تفریح به نقل از دوست پزشک-پژوهشگرش تعریف می‌کرد که در اونجا بعد از طراحی و اجرای هر برنامه‌ی درمانی (ایشون درباره‌ی نوعی سرطان پژوهش می‌کرد)، محققین برای استفاده از دیتای بیماران باید فرایند طولانی‌ای رو به منظور کسب رضایت  بیماران طی کنند و چه بسا درمان‌پذیر در طول یا پایان درمان فوت کنه که در این صورت اگر قبلا ازش اجازه‌نامه‌ی قانونی [که تمامی جنبه‌های درمانی آتی رو پیش‌بینی کرده باشه] نگرفته باشند، دیگه به هیچ وجه امکان استفاده از دیتای متوفی وجود نداره؛ خلاصه که جمع‌آوری دیتا کار سخت و بسیار زمان‌بری است. برای همین در پاره‌ای از موارد، دیتای مورد نیازشون رو از ایران خریداری میکنن! چون اینجا خیلی از پزشکها خودشون مرکز درمانی دارند و هرجور دیتایی که دوست دارند از بیمارها جمع‌آوری می‌کنن و ظاهرا کسب رضایت هم خیلی توی کشور شما اهمیتی نداره! خلاصه که بدونید شماها نقش مهمی در پژوهشهای پزشکی کشور ما دارید! 

البته که رگ آریایی من هم داشت باد می‌کرد و نزدیک بود خدمتشون عرض کنم که در مملکت ما نه فقط کسب رضایت خیلی اهمیتی نداره، که صحت و سقم دیتاها هم خیلی وقتها توسط نرم افزار اکسل کرک شده روی ویندوز اکتیویت نشده، جفت و جور میشه و خلاصه که هیچ بعید نیست بهتون انداخته باشن! ولی خب جلوی خودم رو گرفتم و توانمندیهای ایرانی جماعت رو بیش از این در چشمانش فرو نکردم!

جمعه، شهریور ۱۳

کوته‌نوشت

به سراغ من اگر می‌آیید، چندی است از این سرا به سرای دیگری خانه کشیده‌ام! پس از این در "کوته‌نوشت" پذیرایتان خواهم بود. 
---
سپاس
سوشیانس

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳

ترجمه

بلاخره ترجمه‌ی داستانی رو که یک ماه بود دستم بود رو تموم کردم. اسمش هست «پدر روحانی، خاخام و خود شخص شیطان». یه داستان کوتاه طنز که میگن فانتزی محسوب میشه ولی من تمایلی ندارم جز طنز چیز دیگه‌ای بخونمش!
داستان قشنگیه، ضد دین ولی به شدت بامزه! پدرم دراومد تا ترجمه‌اش کردم تازه اون هم کلی توش دست بردم و میشه گفت ترجمه‌ی نسبتا آزادی از کار دراومد.
برگردان مطالب طنز همیشه کار بسیار سختیه چون باید در فرهنگ مبدا مفهومی رو خوب درک کنی و بعد در فرهنگ مقصد معادل مناسبی برای همون مفهوم پیدا کنی. برای من تازه کار کاملا نابلد، واقعا کار شاقی بود!
فعلا دادم دست دوستی برای بازخوانی و قرار شده بعد دوباره بهم برش گردونه که خودم هم از نو بررسیش کنم -فرصت نکردم بعد از ترجمه، یک بار کارم رو بخونم و سر و شکلش رو مرتب کنم!- بعد هم احتمالا بره روی سایت آکادمی فانتزی. اگه رفت که لینکش رو اینجا میگذارم ولی اگر نرفت، خب احتمالا کل داستان رو در چندین قسمت به صورت سریال همینجا پخش کنم! پانزده صفحه‌ی آ-چهاره آخه!

پنجشنبه، فروردین ۲۲

عدل الهی

خداوندا تازه دارد حالم کمی بهتر میشود. مخواه و مگذار و مپسند که باز به آن حال و هوای نفرین شده بازگردم. عادل می‌نامند تو را، از نامت شرم کن و عدالت خویش به ما نیز نشان ده! نوبتی هم باشد، بعد این همه سال، نوبت من هم باید شده باشد تا کمی رنگ و روی آرامش ببینم.

شنبه، فروردین ۱۷

بازی زندگی

در بازی فینال، نفر برنده مدال طلا می‌گیرد و برنده‌ی بازی رده‌بندی، مدال برنز. حال بازنده‌ی بازی فینال با آن که بازی‌اش را باخته، به مناسبت آنکه به مرحله‌ی فینال راه یافته، مدال نقره که از مدال برنز بازنده‌ی دوم بسیار با ارزش‌تر است دریافت می‌کند. عدالت و انصاف در قانونی که انسان خود ساخته و پرداخته‌اش کرده است.
ولی بازی زندگی اینگونه نیست... با تمام شایستگیهایی که دارید و شما را به مرحله‌ی فینال رسانده، اگر مسابقه‌ی نهایی را واگذار کنید، هیچ چیز به دست نخواهید آورد. برنده‌ی بازی رده‌بندی که شما پیشتر شکستش دادید و به مراتب از او برترید، مدال نقره‌ای را به گردن خواهد آویخت که هیچ در شان آن نیست. مدال برنز به دیگری خواهد رسید که حتی به نیمه‌نهایی هم راه نیافته! بی‌عدالتی و بی‌انصافی در بازی‌ای که خداوند عادل و منصف برایمان ساخته و پرداخته‌اش کرده است!
بازی زندگی، بازی ناجوانمردانه‌ای است که اگر در آن مردانه ظاهر شوید، تا برنده‌اید، برنده‌اید و چون زمین خوردید، بزرگترین بازنده!

سه‌شنبه، اسفند ۲۸

نوروزنامه

بهاران، به مهر روزگاران، به جوشش چشمه‌ساران، دامان سبز و پر راز و آکنده به شمیم شکوفه‌های پرناز و تپش و تلاطم غنچه‌های سراسر زیبایی و نیاز خود را به مهر اهورایی بر زمینیان و زمانیان بگشود.
بر شما باد این دریچه‌ی بهشت و دنیایی پاکی و نیکویی سرشت، و برترین آرزوهای سراسر سرسبز و زیبا. و به بالاترین مقام، پیروزی و بهروزی به امروز و هر روز و همه روز.

هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز
--
محمدرضا بهرامی
نوروز 1387

یکشنبه، اسفند ۱۲

خوشي و ناخوشي

دوست عزيز و مهربوني دارم كه هر چند وقت يكبار روي مسنجر سلامي ميده و احوالي مي‌پرسه. اينقدر شاد و سرخوش و صميمي برخورد مي‌كنه كه آدم ناخودآگاه احساس صميميت بهش دست ميده و پشت و روش يكي ميشه! منظورم اينه كه خودش ميشه! جون دارم ميكنم تا منظورم رو برسونم! يه جوري ميشه كه نميتونه جوري كه نيست خودش رو وانمود كنه! صداقت خونش ميزنه بالا و دقيقا هموني كه توي دلشه، بيان ميكنه! گرفتيد يا نه؟! در اين يك ماهه‌ي اخير هر وقت باهاش صحبت كردم ناخودآگاه صحبتمان كشيده شد به ناراحتي‌ها و غصه‌هايي كه هر روز و هر روز عذابم مي‌دن و متاسفانه با حالت بد و ناخوش‌آيندي ازش عذرخواهي و خداحافظي كردم و بعدش اينقدر ناراحت شدم كه از اندازه خارجه؛ نه به خاطر خودم كه براي من چيزي تغييري نمي‌كرد، براي اويي كه چنان سرخوشانه سلامم مي‌داد و من كه چنان غمگنانه خداحافظش مي‌گفتم. هميشه خواستم اين بوده كه اگر باري از دوش كسي بر نمي‌دارم، لااقل باري هم بر دوش كسي نگذارم، باورم هست اگر توان شاد كردن و شادي بخشيدن ندارم، كمينه شادي كسي را زايل نگردانم. كنون انگار توانم نيست. كم شده‌ام. گوهرم بر جاي نيست.تصميم گرفتم تا مدتي جز سلامي و حال و احوالي كوتاه، بيش هم‌صحبتش نباشم. درد كم نيست كه بخواهم بيشترش كنم. نوشتم كه يادم بماند لحظه لحظه‌ي اين بيش و كم‌ها. بدانم كجا بودم، كجا هستم و چه‌ها بر من گذشته و مي‌گذرد.

یکشنبه، بهمن ۲۸

قرباني گاو

... روزي همه‌ي حيوانات و پرندگان گرد آمدند تا درماني براي مرگ بيابند. قرار بر اين شد كه سلطان حيوانات در اين جمع حاضر شود و از خدا بخواهد دارويي براي درمان بيماريهاي كشنده به آنان بدهد. سلطان موافقت كرد و قرار بر اين شد كه سلطان و خدا و ديگران در محوطه عمارتي بزرگ گرد آيند، پس گاو را به نگهباني گماشتند تا مرگ در جمع آنان نيايد.
خدا در آمدن تاخير كرد و حيوانات پراكنده شدند. گرسنگي بر گاو غلبه كرد و به جستجوي چيزي براي خوردن برآمد، پس در درون ساختمان چيزي براي خوردن يافت و بي‌درنگ آن را خورد. وقتي خدا فرارسيد ديد كه دارويي كه براي درمان مرگ مهيا كرده بود خورده شده است. خدا خشمگين از حيوانات پرسيد: «چه كسي داروي مرگ را خورده است؟» مار كه از كنار ساختمان دور نشده و گاو را ديده بود ماجرا را به خدا باز گفت. خدا خشمگين حيوانات را فراخواند و آنان را گفت: «به هنگام بيماري، داروي خود را از گاو دريافت كنيد». و چنين است كه مردمان به هنگام بيماري گاوي قرباني مي‌كنند.

برگرفته از: اساطير آفريقا/ جئوفري پاريندر/ باجلان فرخي/ نشر اساطير