شنبه، دی ۲

خواب بد

چند وقت پيش خواب بدي ديدم... م
سر كوچه ي محل كارم رسيده بودم (مي رفتم يا برمي گشتم، نمي دانم) كه متوجه شدم جاي كانتينر ميوه و سبزي تره بار كه پايين پله ها بود با ايستگاه اتوبوس كه بالاي پله ها بود جابجا شده بود. شماره ي خانه را گرفتم كه از مادر بپرسم چيزي نمي خواهد، ولي كسي بر نمي داشت. دلشوره گرفته بودم كه خواهرم تماس گرفت و خبر داد كه مادر سكته كرده و بيمارستان است... م
هر روز كه به سمت محل كار مي رسم، چون از اتوبوس پياده مي شوم با نگراني نگاهي به ايستگاه و بعد تره بار مي اندازم و چون مي بينم هر دو در جاي خويشند، نفس راحتي مي كشم. هر روز... م
نزديك به يك سال از خطر بزرگي كه از سر پدر - پدر هميشه در نظرم معناي شيرازه و ستون خانواده دارد- گذشت، مي گذرد. زمستان 84 همه اش تلخي و زهر بود. با خلف وعده ي مادر زن شروع شد و سكته ي پدر و يك ماه نيمه پا در بيمارستان گذراندن و نيشترهايي كه از پشتم زدند و آخر جراحي قلبش كه سپاس خدا، به خير گذشت. آخر زمستان هم خبر مرگ ناغافل همكاري سابق و يتيم ماندن دختر هفت و هشت ساله و نوزاد دو سه ماهه اش و نهايتا دور بردن يار به زور از اين شهر و ديار. ولي خب باز هم تهش خوشي كوچكي بود و معامله اي كه تنها چند ساعت پيش از تحويل سال كردم و در آستانه ي نوروز، نور اميدي كه به دلمان نشست. م
ناخودآگاه از رسيدن زمستان ترس برم داشته. از بارش سرد و غمين دوباره ي مصايب مي هراسم. هر روز صبح از اتوبوس پياده مي شوم و نگاهم پي ايستگاه و تره بار مي گردد... مبادا زبانم لال رنگي از خوابم گرفته باشد. م

هیچ نظری موجود نیست: