شنبه، دی ۹

دمغي


گر بخارد پشت من انگشت من
خم شود از بار منت پشت من
همتي كو تا نخارم پشت خويش
وارهم از منت انگشت خويش
دو سه سال پيش همدم صميمي من حبيب بود. ترانه هاي سنگين و استخوان در و صداي خش دار و پرطنين. هنوز هم كه ترانه هاش رو گوش مي كنم ميرم توي همون حال و هواي اون موقع و يادم مياد شبها و روزهايي رو كه سرشار از چه كنم هاي بيهودگي و بي منزلي بودم، هر بيت از آوازهاش برام پناهي بود. بي نيازي و اقتاع رو از دو بيت بالا گرفتم و درويش مسلكي رو از «من مرد تنهاي شبم» و اين دوتا شد دو عصاي زير بغلم براي ايستادن. روزگاري بود!
بعضي وقتها با خودم فكر مي كنم كه من بايد تغيير كرده باشم. اون كسي كه پيشتر مي شناختم اين گونه نبود و اين يكي رو بيشتر نمي شناسم. در اين دو سه ساله و شايد بيش از همه در اين يك ساله كلي عوض شدم. گذشته ام رو نگاه مي كنم ولي حال رو نمي تونم تشخيص بدم. شك دارم كه همچنان بي منت زندگي كنم و بي نياز از اين و آن، مرد تنهاي شبانم باشم. آرمانهام رو انگار در بدو بدوهاي روزمرگي گم كردم و در آينه سايه ي خودم رو مي بينم. يه چيزي يه جايي جا افتاده. صورت مسئله به جوابي رسيده كه با راه حل موجود نمي خونه. به راستي من كي بيدم!
يه جورايي فكر مي كنم زندگي هميشه با من بزرگتر از خودم تا كرده. دوران كودكيم رو بي آنكه واقعا بچگي مو كرده باشم ازم گرفت و زودتر از بقيه بزرگم كرد. مدرسه رفتنم و نوجوانيم خالي از شيطنتهاي و بازيهاي سن و سالم گذشت و جواني وقتي رسيد كه مي بايست بزرگ شده باشم. شرايط زندگيم هميشه با دوستانم، اطرافيانم، هم سن و سالهام و حتي دشمنانم فرق مي كرده. خب بنا به علم روانشاسي اين احساسي است كه همه از زندگي خودشون دارن و من هم دارم ولي اين زنگ لعنتي كه ميگه «ولي مال تو كمي بيشتر از معموله» گاهي آزارم ميده.
يادمه دوران راهنمايي توي مدرسه ي نمونه بودم. با چه مصيبتي رفتم تو و چه آزموني دادم و قبول شدم. يادم نميره يك هفته پشتكاري رو كه براي امتحانش خرج كردم. تب و تاب شيريني بود. پرت افتادم. يادمه كلاس سوم راهنمايي شدم مراقب كلاس، چيزي كه خب يه جورايي دوست داشتم. توي كلاس موندن توي زنگ تفريحها نه فقط امكان متفاوت بودن رو ميداد كه درسهاي نخونده و تكاليف ننوشته رو هم مامني بود. ولي هر زنگ تفريح در پي اين بودم كه گريزي هم به بيرون و حياط و بچه ها بزنم.
برام شد يه نتيجه گيري ساده از انسانيت: انسان دوست دارد تنها و متفاوت از ديگران باشد وليك تا به اين تنهايي و تفاوت دست مي يابد دلش براي همان يكرنگي و يكدستي تنگ مي شود. زنگ تفريح دوست داشتيم برم توي كلاس و ساعت درس دلمون براي حياط پر مي كشيد. ولي از اون طرف وقتي به خواست دلمون مي رسيديم گونه اي ترس از عقب موندن از ديگران بهمون دست مي داد. خواه از درس كلاس و حرف معلم و اتفاقات و حرف و نقلهاي دانش آموزان، چه از بازي زنگ تفريح و گروه كشي و دسته بندي و جنگ و دعواهاي هميشگي و ديدن همه ي اينها.
هميشه با خودم مي گفتم چرا خدا ملاحظه ي منو نمي كنه. چرا هيچ وقت توجه نمي كنه كه بابا من هم يكي هستم مثل ساير دوستانم، بستگانم، هم سن و سالانم، چرا بايد هميشه منو جلوتر بكشه؟
بچه كه بودم هميشه ساعتم رو چند دقيقه -بين يك تا سه دقيقه- جلوتر از ساعت رسمي كشور مي كشيدم كه از ديگران جلوتر باشم! شوخي ندانسته ام بود با زندگي!
آدمها هم هيچوفت ملاحظه ام رو نكردند. هيچوقت من رو اون طور كه بايد نديدن و محدوديتها و تواناييهام رو در نظر نگرفتن. چون ديدن ساكتم تا تونستن حرف زدن و تا صبوريم رو ديدن تا حد انفجار از اون سو استفاده كردن. يه زماني از اين قضيه خيلي ضربه خوردم. بعد از اون بود كه تصميم گرفتم عين بقيه ي مردم خودم رو پشت اسمي پنهان كنم و با هر كس همونطور رفتار كنم كه مناسب احوالشه. خودم رو هم توجيه كردم كه: «بابا منم يه آدمم ديگه مثه همه نه كم نه بيش!»
...
يه وقتايي دمغي بيخود و بيجهت پاچه ي آدم رو ميگيره. به قول اجنبي ها كه ميگن: everyone has blue days!

پ.ن.
از روانشناسي بدم مياد! خوش به حال هر چي آدم ببو و نفهمه!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

n i hate this new self who counts me an outsider, shrugging and saying he doesn't wanna have the game any more. or even hear that he's loved.
but just the same...love is pain. isn't it?
you had found power in your lonliness or was it just another mask? a mask to sooth the pain of beling different?
you can't scape from what truly are. but you can ignore it. choose the one you like. it's your time to see if you still want her. ask yourself "why". WHY? WHY she? WHY not someone ordinary? why not a girl of a decent family who won't put another burdun to carry on your shoulders? WHY?