توي ماشين رفته بودم تو چرت. يهويي احساس كردم چيزي توي بغلم داره ميلرزه. بيدار شدم و به هواي ويبره ي موبايل دست بردم درون جيبم... لبخند خسته اي بر لبم آمد. ويبره از موبايل نبود، از شكمم بود!
ساعت نزديك سه بعد از ظهر، بدون نهار و در برگشت از جلسه ي امتحاني كه به شدت خراب شد!
۱ نظر:
الهی که دیگه کار به دکتر و بیمارستان نکشه
الهی!
ارسال یک نظر